فرهنگ غربي و سطحي کردن حقايق





«افلم يسيروا في الارض فتکون لهم قلوب يعقلون بها او اذان يسمعون بها فانها لا تعمي الابصار ولکن تعمي القلوب التي في الصدور»
(سوره حج- آيه 46)

آفت کميت گرائي صرف

گاهي ملتها به يک نوع فکر و بينشي دچار مي شوند که بدون آنکه خودشان بدانند، اين بينش برايشان اضمحلال مي آورد و جامعه و خانواده شان را از بين مي برد، در آن حال ديگر به ميل ها و گرايش هايي که مي خواهند نمي رسند، و به هلاکتي که نمي خواهند، نزديک مي شوند. علتش اين است که در جهت گيري آنها حس و ماديت بيش از معنويت، تشعشع دارد. اين آيه مي فرمايد:
کساني که در تمدنهاي گذشته نابود شدند، قلبشان کور بود و دنيا را فقط از زاويه حس مي ديدند. حال مي خواهيم بدانيم که خصوصيت بينش حسي چيست؟ اگر بتوانيم آن را بشناسيم و بدانيم که گاهي ريشه بعضي از تفکرات خود ما هم (به طور ناخودآگاه) در راستاي همين بينش انحرافي حسي است، در مقابل آن موضع گيري صحيح خواهيم کرد.
براي مثال: «گرايش به مديريت کميت گرا در ارزيابي دستگاههاي مختلف، سبب مي شود که معنويت، جايي در آن نداشته باشد. چون در اين نوع مديريت، عقيده بر اين است که همه چيز را «اندازه» مشخص مي کند و ميزان موفقيت دستگاه هم از روي نمودار کميت ها تعيين مي شود. و عاقبت اين نوع بينش اين مي شود که چون در آن نمي توان تقواي فرد را اندازه گيري کرد و روي نمودار رسم نمود، صفات عالي انساني در بررسي پيشرفت و موفقيت يک برنامه در نظر گرفته نمي شود و ديگر معنويت رخ نمي نمايد و به مرور از بين مي رود. تمدن امروز کميت گراست نه کيفيت گرا و به همين دليل ملاک خوبي و بدي برايش تنها کميت هاست و به معنويت حساس نيست، و اين حالت سقوط تدريجي يک تمدن است. اين يک معضل است که ما فقط کميت ها را مي توانيم به نمودار بکشيم، و همين را هم ملاک خوبي و بدي قرار دهيم. نمي گوئيم چرا کميت ها به نمودار مي آيند بلکه عرض ما اين است که چرا نمودارها ملاک ارزيابي است و نه چيز ديگر؟

امور انساني، ارزيابي کمي نمي پذيرد

بايد از زاويه اي ديگر نگاه کنيم و چشم نگرش به تقوي را به صحنه آوريم و براي تعيين هدف انساني و ملاک ارزشيابي، نمودارها و منحني ها را کنار بگذاريم چون ما اصلا قبول نداريم که پيشرفت دستگاه بر اساس اهداف مادي است. (در فرهنگ غرب کار به جايي رسيده که فکر مي کنند هر چه به صورت رقم در نيايد و با تعابير کمي بيان نشود، ارزش علمي ندارد). مثلا مي خواهيم تقوي را ارزيابي کنيم، حرفشان اين است که چون قابل اندازه گيري نيست ارزش تحقيق ندارد و در نتيجه علمي نيست و تنها چيزي فايده دارد که علمي باشد. پس در اين حال صحبت در مورد خدا و معنويت بي معني و بي فايده است. متأسفانه جو حاکم بر مجامع علمي کشور ما هم چنين نگرشي را دارد که هر چه علمي است، قابل بحث و تحقيق است و آن چيزي علمي است که قابل اندازه گيزي باشد. شايسته است مجامع علمي در نظام اسلامي خودشان را از اين تار عنکبوتي خارج کنند.
علم جديد مي کوشد امور انساني را درست مانند امور ديگري که مربوط به امور ماده است، مورد مطالعه قرار دهد. بنابراين بسياري از امور انساني در اين تمدن قابل تحقيق نيست و به همين دليل جامعه تجددزده نسبت به امور انساني و تقوي حساس نيست، در حاليکه انقلاب ما شديدا نسبت به اين امور حساس است. و به اين صورت است که ملاحظه مي کنيم علم جديد، با اهداف انقلاب ما هماهنگ نيست، علم به يک طرف يعني عالم ماده اصرار دارد، انقلاب به طرف ديگر يعني بر معنويت پاي مي فشارد.

سطحي شدن دين از طريق کميت گرايي

خدا وحدت محض است و قابل تقسيم نيست، چون داراي بعد نيست. پس خداوند کمال مطلق است و کثرت بردار نيست، به همين دليل هيچ چيز شبيه آن نيست (ليس کمثله شيي) و نمي توان آنرا تصور کرد. پس اگر کسي بر فرض بخواهد خداوند را تصور کند، آنچه که او تصور کرده است، خدا نيست. خدا ساده کردني هم نيست. نمي توان خدا را در حد فهم خود پائين آورد، بلکه ما بايد بالا برويم. اگر خواستيد خدا را ساده يا تقسيم کنيد، ديگر خدا نيست. پس ارتباط با خدا کار ساده اي نيست و براي رسيدن به او و نزديکي و قرب به او بايد زحمت کشيد و کار کرد.
اگر تمدني بخواهد همه چيز را ساده کند مطمئنا از معنويت محروم مي شود، چون به همان اندازه که خدا ساده و تقسيم بردار نيست، ملائکه هم اينگونه اند، برخلاف ماده که ساده شدني و تقسيم بردار است.
خصوصيت تمدن جديد اين است که همه چيز را ساده و تقسيم مي کند، مثلا مي گويد: کتاب ديني را ساده کنيد. ساده کردن بيش از حد دين، يعني ذبح کردن دين. تقسيم کردن بيش از حد دين، يعني کشتن دين. دين را نمي توان ساده کرد چون از غيب آمده است. مثلا قرآن آنقدر که امکان داشته از غيب نزول کرده است و بيش از اين نازل شدني نيست و بايد ما بالا برويم( منظور از نازل شدن، پائين آمدن سطح معاني آن تا سر حد فهم ماست).
نياز به ساده کردن امور از جهات ناروا و افراطي، يکي از خصائص روحيه ي تمدن جديد است که اين ناشي از تنبلي روحي است. روح بشر امروز تنبل است و حوصله فکر کردن درباره ي امور معنوي را ندارد. روح يک آدم ابتدايي ساده نگر است به همين جهت تفکر ديني ندارد و مي خواهد خدا را تصور کند. درحاليکه او فوق تصور است و بايد از طريق قلب با خدا ارتباط برقرار کرد نه اينکه از او صورتي بسازيم و تصور ذهني از او داشته باشيم. روح ضعيف و روح کودکانه است که تمايل دارد، براي هر چيز صورت سازي کند و خدايي براي خود بسازد و آن را تصور کند و با آن صورت تصوري خود انس بگيرد. ذهن تنبل سعي مي کند معنويت را ساده کند ولي معنويت از يک حدي ديگر ساده تر نمي شود. خدا را نمي توان شکل داد، ولي خصوصيت اين تمدن آن است که براي اين کار (صورت سازي و ساده کردن معنويت) برنامه دارد.
نياز به ساده سازي، علاوه بر اينکه ناشي از تنبلي روحي است، خيلي از مسائل و حقايق معنوي را از دست ما مي گيرد. اين بينش متجددين است که علم بايد در دسترس همگان باشد. در حاليکه همگاني کردن علم واقعي، ممکن نيست مگر آنکه به حد کودکان، علم ساده گردد و از هرگونه نظر بلند و عميق خالي گردد. چرا که علم فقط با کميت ها سروکار ندارد که ساده کردن آن ممکن باشد و وحدت اصلي مطلقا تقسيم پذير نيست و بسيار هم پيچيده است و اينجاست که مي بينيم امر ساده کردن علم سير قهقرايي را به دنبال خواهد داشت و عجيب ترين کار اين است که بخواهيم عمل ساده کردن را در قلمرو امور روحاني اعمال کنيم که در اين صورت يک متدين مآبي که داراي يک نوع احساسات مبهم ديني و فاقد ارزش واقعي است، به وجود مي آيد و جاي دين را مي گيرد.
اسلام هميشه از شيخ مسلکها ضربه خورده است. يعني کساني که دين را آنقدر ساده مي کنند و پائين مي آورند که دين در حد يک امر حسي مي شود. مثلا کساني که تمام توجهشان اين است که فقط ظاهر دين را حفظ کنند و دين را فقط در حد الفاظ و حرکات مي شناسند، اصلا دين ندارند و مقدس مآباني بيش نيستند.
بله، بايد به ظاهر دين ارزش داد و بايد براي ارتباط با غيب شرايط ويژه مثل صحيح ادا کردن مخارج کلمات در حمد و سوره را رعايت کرد و بدون اين شرط اوليه، ارتباط با غيب ممکن نيست، ولي نبايد دين را در حد همين حروف دانست و در آن متوقف شد که بسيار خطرناک است و صعودي به دنبال ندارد. بعضي از مسجدي ها معني الفاظ نمازشان را هم خوب نمي دانند ولي حضور قلب خوبي دارند و چون «انما الاعمال بالنيات» هر چند فرد معني آنچه مي گويد را نمي داند ولي چون هدفش معبود است حضور قلب پيدا مي کند. البته منظور اين نيست که معني الفاظ مهم نيست، بلکه معاني نردبان بسيار خوبي براي وصل به باطن است. ولي نبايد بيسوادي را دليل بر سطحي بودن ديندارها دانست.
در حقيقت بيسوادي مساوي با عدم ارتباط با غيب نيست، در حالي که اين تمدن سواد و اطلاعات را کمال مي داند و آنهم نه به عنوان وسيله، بلکه به عنوان هدف. حضور قلب ادب خاص مي خواهد و معني الفاظ را دانستن هم البته کمک مي کند. ولي توقف روي سطح و ظاهر دين به بهانه ساده کرده آن، کار خطرناکي است، به همين دليل امام رحمه الله مي فرمايد:
«ما از شر اين مقدس مآبان به خدا پناه مي بريم»
ولي در مورد آمريکا مي فرمايد: ما بر دهن آمريکا مي زنيم و نمي گويد ما از آمريکا به خدا پناه مي بريم. چرا؟ چون اگر دين داشته باشيم و از طريق دين، به خدا متوسل شده باشيم مي توانيم با آمريکا بجنگيم. ولي افراد سطحي نه جنگيدن در مقابلشان ممکن است و نه مي توان از آنها در امان بود و به مسير زندگي خود ادامه داد.
پس اگر دين سطحي شد و آنقدر ساده شد که از محتوي افتاد، ديگر معنويتي در صحنه نيست که بشود با عالم غيب ارتباط برقرار کرد.

دين سطحي شده قدرت مقابله با کفر را ندارد

دين به معناي اخص کلمه بايد به گونه اي باشد که هر کس به اندازه قابليت خود بتواند از آن چيزي بفهمد و به همين دليل طرف خطاب دين، همه ي بشريت است. اما اين به آن معنا نيست که دين بايد آنقدر تنزل کند که نادان ترين افراد قادر به درک همين دين باشد. برعکس در دين بايد چيزهائي در حد امکانات همه افراد حتي عالي ترين آنان وجود داشته باشد. دين بايد به گونه اي باشد که همه به اندازه وسعشان از آن بهره ببرند، اما نبايد آنقدر سطحش پائين بيايد که تصور شود «همه دين» را کم هوش ترين افراد مي توانند بهفمند و فکر کنيم مي توان از طريق روشهاي کمي دين را ساده کرد.
به روايتي قرآن 70 بطن، و به روايت ديگر 700 بطن دارد. هر کس به اندازه وسعش مي فهمد. اگر بخواهيد دين را خيلي ساده کنيد، به بلايي که غرب دچار شده است دچار مي شويد، يعني دين را از دين بودن مي اندازيد امروز دين غرب يا دين کليسا آنقدر سطحي شده که ارزش معنويش را از دست داده است و ديگر آن اشاراتي را که دين نسبت به عالم غيب برين دارد در دين کليسا مشاهده نمي کنيد.
شما شاهديد که امروز مردم عادي احضار روح و هيپنوتيزم را به جاي دين گرفته اند و در اين کار موفق هم بوده اند. يعني در واقع احساس خلا دين را به طور جدي ندارند، چرا؟ چون دين بدون معنويت نمي تواند با احضار روح مقابله کند. حال احضار روح يک انسان ساده را با مقام جبرائيل مقايسه کنيد. قرآن از طريق مقام جبرائيل عليه السلام نازل شده است. در احضار روح با يک آدم ساده ارتباط برقرار مي شود که اصلا قابل مقايسه با ارتباط با حضرت جبرائيل نيست. چرا که کل حقايق برزخ زير پاي جبرائيل است و يک روح آدم عادي جزء آن برزخ است. آنوقت انسانهاي سطحي شده به مقام معنوي و باطن دين ارزش نمي دهند و آن را سطحي و ظاهري نگاه مي کنند ولي به ارتباط با يک روح آدم عادي ارزش مي دهند، (تازه در اين احضار روح ممکن است شيطان خودش را به عنوان يک روح جا زده باشد) و به رقابت با معنويت اصيل که در متن دين نهفته است مي پردازند.
گرايش به همگاني کردن علم و دين يکي از عوارض بينش مبتني بر حکومت عامه و روي آوردن به دانشي است که تا پائين ترين مرتبه هوش افراد پائين آمده است. نهايت اين ساده کردن، قلب کردن ذات آئين ها و سطحي کردن دين است که موجب انحطاط آن مي شود و امروز ما نمونه آن را در غرب مي بينيم.
صريح روايت است که هر کسي، نمي تواند همه دين را بفهمد، بايد به مردم فهماند که دين حقايقي دارد و حقايقش هم حقيقت هايي، و هر کس به اندازه تلاش خود مي فهمد. همه مردم نبايد انتظار داشته باشند که همه دين را بفهمند، چون براي فهم بعضي از مطالب، استعداد و لياقت و موهبت خاص خدا نياز است. اگر مردم فکر کنند که هر چه پيامبران گفته اند را بايد بفهمند، آنوقت اگر حقايقي از دين را چون در حد فهم آنها نيست نفهمند، نتيجه مي گيرند که پيامبران اشتباه گفته اند و استدلال مي کنند که اگر قابل فهم بود، بايد ما هم مي فهميديم، همان چيزي که بت پرستان به پيامبر (ص) مي گفتند: که پيامبر؛ تو بشر هستي و ما هم بشريم، پس هر آنچه تو مي شنوي ما هم بايد بشنويم و چون ما صداي فرشته وحي را نشنيديم پس تو دروغ مي گويي. يعني متوجه نقض خود و کمال پيامبر نبودند.
اکنون اين فرهنگ در جهان مدرن حکمفرماست که فکر مي کنند هر کسي مي تواند فيلسوف يا عارف شود، يعني همه ي علم را براي همه انسانها قابل فهم مي دانند، و از طرفي چون همه استعداد فيلسوف و عارف شدن را ندارند، نتيجه مي گيرند که هرچه فيلسوفها و عرفا مي گويند دروغ است. چون ما نمي فهميم. اخباريون (در شيعه) و اشاعره (در اهل سنت) مي گويند: «هر چه را که بتوان از ظاهر دين حس کرد، دين است لذا عرفا و فلاسفه بدعت گذارده اند؟ و در نتيجه کافرند.
همين افراد با همين نوع ذهنيت بودند که وقتي امام رحمه الله در حوزه علميه قم درس حکمت مي دادند، ظرف آب فرزند ايشان را نجس مي دانستند. چون معتقد بودند حالا که ما حکمت را نمي فهميم پس حکمت دين نيست.

فرهنگ راز آموزي دين

اين فکر سطحي هنوز هم هست و نه تنها در حوزه که در دانشگاه بيشتر است، چون دين سطحي، حوزه و دانشگاه نمي شناسد، هر جا پاي مي گذارد همين حرفهاست. به اين ترتيب در جامعه سطحي شده هيچ مرجعيت معنوي و غيبي و هيچ روحانيتي معني نمي دهد. و به اصطلاح بزرگان، در چنين شرايطي که فرهنگ رازآموزي دين از بين مي رود، فقط حس را قبول دارند. اگر بگوييم ما راز نمي دانيم، اشکالي ندارد ولي آنچه خطرناک است آن است که گفته شود اصلا رازي در عالم وجود ندارد و همه اين حرفها بيهوده است.
مثلا امام خميني رحمه الله ماه رمضان ملاقاتها را قطع مي کردند و گاهي ماه شعبان را نيز خلوت داشتند، مردم ما هم مي فهميدند که امام پس از اين مدت، در اولين سخنراني تحفه هاي خاصي دارند و منتظر بودند که ببينند امام در عيد فطر چه مي گويد. مطمئن بودند ايشان چيزهايي مي فهمند که ما نمي فهميم. اين نشانه يک فرهنگ صحيح است.
امام رحمه الله در صفحه 65 کتاب سرالصلوه (ترجمه حجه الاسلام فهري) و در نامه «نقطه عطف» به پسرشان مي فرمايند:
پسرم، اگر اولياء و عرفا چيزهايي گفتند که تو نفهميدي و به زبان تو نگفتند، لااقل انکارشان نکن، به جان دوست قسم کلمات نوع آنها شرح بيانات قرآن و حديث است.
امام رحمه الله مي خواهد به ما بياموزد که اسراري در دين است که در دسترس همه نيست. به دليل وجود همين اسرار است که به عنوان مثال بايد در نماز جمعه شرکت کرد، در حاليکه مي توان از راديو هم خطبه هاي آنرا شنيد. و يا در يک جلسه تفسير قرآن شرکت کرد، در حاليکه مي توان همان مطالب را از يک کتاب تفسير هم خواند.
خود حضور در اين مجالس اسراري دارد که فرهنگ فهم آن مهم است.
روحيه فعلي غرب طوري ساخته شده که قادر نيست هيچ نوع راز و حتي استثنائي را بپذيرد. در حاليکه دشمني با راز، يکي از صور دشمني با اموري است که از حد متوسط همه انسانها بالاتر است. اموري هست که در حد فهم افراد متوسط نيست علم جديد اين بيماري را در جامعه جوان ما القاء کرده است که چيزي بالاتر از آنچه شما مي فهميد وجود ندارد و هر آنچه هست شما مي توانيد از کتابها بخوانيد. اين امر باعث کينه ورزي آنها به غيب مي شود.
لازمه فکر جديد انکار هر گونه مرجعيت روحاني است که از عالم مافوق بشري سرچشمه مي گيرد. اصلا سيستم جديد نمي تواند بفهمد امام يعني چه؟ چه انتظاري است که بفهمد مرجع چيست! تمدن امروز مي خواهد يک شخص با گرفتن دکتراي اسلام شناسي، آنچه در دين است را بفهمد و اعتقادي به داشتن قلب نوراني براي فهم بعضي از قسمتهاي دين ندارد. بعضي از قسمتهاي دين را بايد افراد خاص و در شرايط خاص درک کنند و هر کسي قادر به درک آنها نيست حتي اگر چندين دکترا در رشته هاي مختلف علوم اسلامي داشته باشد، باز فهم رازهاي دين چيز ديگر است. ما بعضي از مستشرقين را براي تشخيص دين قابل نمي دانيم، چون که جمع آوري اطلاعات کار عقل جزئي است و عقل انسانها براي پژوهش، همان عقل جزئي است و تنها اگر به عقل کلي وصل شود، نوراني مي گردد، چرا که مطالعه، يک چيز است و مجاهده چيز ديگر. در مجاهده يک تحول مبنايي در انسان به وجود مي آيد که شايسته ارتباط با عالم بالا مي شود. کسي که منکر عقل کلي است، تلاشي هم در جهت اتصال به آن نمي کند و در عقل جزئي خود مي ماند و نمي تواند همه حقايق و جوانب را درک کند. نتيجه آن مي شود که با عقل جزئي، پيش بيني هايي مي کند که با حقايق عالم نمي سازد و در مقابل اعمالي قرار مي گيرد که باورش نمي آمد.
چون بشر از عقل کلي متعالي که قادر است نور در نظام بشري بتاباند، جدا شد، بينايي خود را از دست داد و همين که عقل جزئي بشر ارتباط خود را با عقل کلي از دست داد، چاره اي ندارد مگر اينکه به سوي پائين يعني ماده نظر کند و در ماده و ماديت غوطه ور شود. چنين انساني به موازات اين سقوط، کم کم حتي مفهوم حقيقت را از دست مي دهد و به جايي مي رسد که بر اثر اين گرايش به عالم ماده، سرعت سقوطش افرايش مي يابد و ما آنرا حاکميت ماده بر معني مي ناميم که از آثار آن ساده کردن افراطي حقايق ديني است. در وضع کنوني انحطاط فکري، مردم به مرحله اي رسيده اند که مفهوم حقيقت را يکسره از نظر دور داشته اند به قسمي که مفهوم سودمندي و آساني، سرانجام جاي حقيقت را گرفته است. حال آيا حقيقت را مي توان درکتابها پيدا کرد؟! براي مثال يکبار براي امتحان کردن دانشجويان، قبل از شروع درس معارف پرسيديم: به نظر شما خدا در فکر است يا بيرون؟ اکثرا گفتند: در ذهن! اين جواب يعني نمي دانند خدا کيست و چيست؟ و اصلا آنچه آنها مي دانند خدا نيست، چون تمام روحيه شان مادي شده است و از حقيقت و ملائکه و قرآن چيزي حس نمي کنند. اصلا نمي توانند با غيب ارتباط برقرار کنند، چون فکر مي کنند آنچه بيرون مي تواند باشد، سنگ است و ماده، و ما بايد آنرا ببينيم. نمي دانند چون وجودش شديد است همه جا هست و قابل ديدن نيست. (البته اين بحث در سوره حديد نسبتا به طورکافي مطرح شده است).

حق بودن يا مفيد بودن؟

امروز در تمدن جديد تنها چيزي حق است که مفيد باشد تنها چيزي مفيد است که کار را آسان کند و سودمند باشد! فکر مي کنيد علت اين بزهکاريها و فسادها چيست؟ آيا يکي از علت هاي آن بيکاري مردم نيست؟ از بس کارها را با ماشين انجام مي دهند و کارها را ساده کره اند، کاري براي کسي نمانده است. کسي که کار ندارد و دين هم ندارد چکار مي کند؟ موهايش را آرايش مي دهد و به خيابان مي آيد تا قدم بزند و خود را به مردم بنماياند!! اگر آساني، مقصد نبود، و مردم به دنبال آسان کردن کارها نبودند، بيکار نمي شدند تا به کارهاي بيهوده بپردازند. قصد من اين نيست که بايدکارها را سخت کرد، بلکه بايد بدانند اين سودمندي و آساني که جاي حقيقت را گرفته ما را از امور بسياري محروم مي کند.
ماديون مردماني هستند که در وجودشان بعضي از قوا به حد نابودي کامل ضعيف شده است و لذا عالم محسوس، همچون نظامي مسدود که در درون آن خود را در امن و امان کامل حس مي کنند جلوه گر مي شود. در تمدن جديد نه تنها انسان رو به انحطاط رفته، بلکه اشياء هم انحطاط کيفي پيدا کرده اند، به طوري که مردم هر چيزي را از روي بهاي آن ارزشيابي مي کنند، همچنان که انسان را از روي دارائي و ثروتش مي سنجند.
کسي را فرد مادي مي نامند که ديگر نمي تواند معنويت را حس کند. دين مي گويد: به طول رکوع و سجود مردم نگاه نکنيد بلکه به عقل آنها و استعدادي که بتواند زندگي او را تضمين کند و امانت بندگي را ادا کند، توجه کنيد. مردم مادي تمام حيات خود را همين حيات محسوس مي دانند و فکر مي کنند در همين جا امن هستند و همين سبب نابوديشان مي شود. بينشي که بشر امروز پيدا کرده است فقط بر اساس سود و منفعت خود اوست و هر چه به ضررش باشد انجام نمي دهد و کاري به حقيقت و طبيعت ندارد. مثلا: حاضر است اتومبيل را در هنگام توقف روشن بگذارد و خاموش نکند که دوباره استارت نزند، چون استارت زدن خرجش بيشتر است، ولي کاري ندارد به اينکه دود ماشين، طبيعت را از بين مي برد. او به منافع شخصي خود مي انديشد و نمي تواند نسبت به طبيعت و ديگر افراد تعهدي داشته باشد (هر چند اگر صد ساعت گروه صلح سبز براي او سخنراني کنند.) اول بايد متدين شد تا احساس تعهد کرد و بتوان محيط زيست را بهتر کرد و گرنه با منفعت طلبي وماده پرستي و ارزشمندي سود شخصي به جايي نمي توان رسيد.
هيچ گاه عالم و آدم به اين درجه از زبوني نرسيده بود که به مرتبه موجودات جسماني رسيده و از کوچکترين ارتباط با نظامهاي ديگر محروم شده باشد. در فرهنگ متجددين چون همه مطالعات و تحقيقاتي که کرده اند و مي کنند از ديدگاهي نادرست آغاز شده سرانجام به نفي هر چه در اين ديدگاه نمي گنجد مي انجامد، و علاوه بر اين، اين فرهنگ به حدي برتري خود را مسلم مي پندارد که نمي تواند امکان وجود چيزي را که از دايره نظراتش بيرون باشد بپذيرد. مثل نابينايي که نابينايي خود را نبيند و لذا انکار وجود نور را براي خود يک برتري مي شناسد.
کور بودن و ادعاي بينايي نداشتن بد نيست ولي اين تمدن کور است و کوري خود را نمي بيند و به بينايان هم اشکال مي گيرد. مثل آن کوري که به مهماني دعوتش کرده بودند و در مسير، براي ميهمانان چراغ هايي گذاشته بودند (بعنوان اداي احترام به مهمان)، او هم عصاي خو را به آنها مي زد و آنها را مي شکست و هم، اشکال مي گرفت که اينها چيست سر راه من گذاشته ايد؟ غافل از اينکه اشکال از خود اوست. (البته اين يک مثال است و هدف بينايي دل است نه بينايي چشم سر). خيلي از افراد چشم دارند ولي آنچنان در دام دنيا افتاده اند که خفه شده اند و برعکس، افراد به ظاهر نابينايي هستند که واقعا نوراني هستند و دل بيدار دارند و آنچه را ديگران نمي بينند و نمي فهمند، اينان با چشم دل مي بينند و مي فهمند و اين از هر نعمتي بالاتر است و ديگر نيازي به بينايي چشم سر نيست. من فکر مي کنم اگر چشم نداشته باشم از خدا نمي خواهم که چشمم را بينا کند، بلکه مي گويم خدايا: عقلم بده. چون بعضي از مسئوليت هاي وقت گير را به جهت چشم داري به ما مي دهند، يعني اين ابزارها مسئوليت مي آورد وگرنه مي توانستيم به کاري ديگر برسيم و يک تفکري بکنيم و از مشغوليت هايي که اين روابط و اين ابزارها ايجاد مي کند، رها شويم و فرصت تعالي روح پيدا کنيم. البته منکر نعمت هاي خدا نيستم ولي مي خواهم بگويم نعمت هاي مادي کجا و نعمت هاي معنوي کجا؟!

تمدن واژگوني ارزشها

اين تمدن نسبت به معنويت کور است و مذهبي ها را مسخره مي کند و از دريافت آنچه متدينين دريافت مي کنند محروم است. علاوه بر اين مغرور نيز هست. هميشه درتاريخ افراد لاابالي بوده اند ولي خجالت مي کشيدند حرفي بزنند. ولي امروز اين تمدن، کوران و جاهلاني را به صحنه آورده که طلبکار دينداران و بينايان شده اند! با توجه به تفاوت نوع روحيه و گرايش گذشته با حال به اين قضيه مي رسيم که يا در زمان گذشته افراد چيزي را مي ديدند که ما نمي بينيم، يا اينکه امروز بشر چيزي را مي بيند که گذشتگان نمي ديدند گذشتگان داراي شعور لطيفي بودند که از ارتباط با ماوراء عالم ماده غافل نمي شدند مثلا در روايت داريم که قبرستان وادي السلام و يا پائين قبر و منبر حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله مظهر بهشت است. يا بيابان برهوت مظهر جهنم است. يعني بعضي شعورها آنقدر لطيف مي شود که مي توانند از اين عالم چيزهايي حس کنند که ما نمي توانيم، و مظاهر حقايق غيبي را مي بينند. ديدن حقايق و اسرار غيبي، روح رشد يافته مي خواهد. حالا اين تمدن شما را مسخره مي کند و مي گويد: چه فرقي مي کند در مسجد نماز بخواني يا در خانه؟! يا چرا حرم ائمه عليهم السلام را اينقدر تجليل مي کنيد؟ اصلا متوجه نيست مکانهاي مقدس مظاهر حقايق غيبي هستند. ما در دين خود اعتقاد داريم که در حرم امام عليه السلام و در مسجد حقايقي با جان شما ارتباط مي يابد که در هيچ جاي ديگر چنين ارتباطي وجود ندارد، و اين حقايق روح را لطيف مي کند. روح حسي و مادي گراي اين تمدن نه تنها نمي فهمد که اين اسرار چگونه است، تازه منکر آن هم هست.
در يک کلمه مي خواهم بگويم: اين تمدن آنقدر قلبش تاريک است که آنچه روحهاي لطيف مي يابند را نمي فهمد. مواظب باشيد همه ي فهم و انديشه شما محدود به پندارهاي جزيي اين تمدن نگردد و از آن همه عظمت که دين به بشر ارائه کرده محروم نگرديد چرا که:
فانها لاتعمي الابصار ولکن تعمي القلوب التي في الصدور
خلاصه بحث اينکه: خداوند از ما دعوت مي کند تا در زمين سير کنيم «افلم يسيروا في الارض»، و اين سير، کار لغو و بيهوده اي نيست، زيرا حق تعالي انسان را به کار لغو دعوت نمي کند بلکه مي خواهد آثار باقيمانده از تمدن کساني را ببينيم که تحرک و علم داشتند ولي چون جهت گيري معنوي نداشتند به نتيجه نرسيدند.
به عنوان مثال: به تمدن فرعون نگاه کنيد، مي بينيد که با دقيق ترين قوانين علمي، اهرام مصر را ساخته اند به گونه اي که حتي بعضي از نکات آن هنوز براي بشر امروز روشن نشده است. به عنوان نمونه، در سنگ شناسي، علمي به نام کاني شناسي وجود دارد که بيش از 50 سال از اين علم نمي گذرد. در اين علم بررسي مي کنند که اگر سنگ را از چه جهتي برش دهيم نيرويي که مي تواند تحمل کند هزارها برابر جهت ديگر آن است، که بر اساس تحقيقات انجام شده در برش دادن سنگهاي اهرام مصر اين نکته رعايت شده است. از طرف ديگر حرکت دادن اين سنگها از فاصله 400 کيلومتري و از روي آب گذراندن در زمان کنوني با کمک تمام تکنيک هاي موجود، غيرممکن است. امروز طبق محاسباتي که شده حتي نمي توانند اين سنگها را جابجا کنند. با اين وجود با تمام اين قدرت تکنيکي و علمي که آن تمدن داشت به نتيجه نرسيد و نابود شد.
نمونه اي ديگر از تمدن فرعون، تقسيم رود آب نيل است که با وجود جزر و مد شديد آن، کانالهاي آب بطوري تنظيم شده بود که نهايت استفاده را با کمک همين جزر و مد مي کرده اند، و امروزه هم همان روش آنها و کانالهاي آنها مورد استفاده است. بطوري که يکي از مهندسيني که خواسته بود آنرا تغيير دهد، سبب خشکسالي در اطراف رود نيل شده بود. علم امروز از نظر تکنولوژيکي هنوز به جايي نرسيده که بتواند تقسيم بندي بهتري را ارائه دهد. حتي خداوند مي فرمايد: آنچه جادوگران دربار فرعون ارائه دادند «سحر عظيم» بود. معلوم است مسئله خيلي پيچيده است که خداي با اين عظمت مي فرمايد سحر آنها عظيم است.
ولي با اين همه، خداوند مشکل اين تمدن عظيم را نداشتن دين و معنويت مي داند که مي فرمايد: «فانها لاتعمي الابصار ولکن تعمي القلوب التي في الصدور» (چشم سر آنها کور نبود، ولي چشم دلشان کور بود). يعني در حيات معنوي تلاش نداشتند و با معنويت بيگانه بودند.
در تمدن امروز هم معنويتي به چشم نمي خورد، به همين دليل حتما نابود خواهد شد. اين تمدن به تنها نسبت به آنچه چشم دين مي بيند کور است بلکه آنچنان مغرور است که آنها را انکار مي کند و کورچشمي خود را عين بصيرت مي داند. اين تمدن کور به بينايان معترض است و اين اعتراض خود، فاجعه ي بزرگي است. حال شما هر چه بيشتر اين تمدن و کورچشمي آنرا بشناسيد، دين خود را محکم تر حفظ مي کنيد و در آن عميق تر مي شويد.
عمده اين است که خداي ناکرده تمدن غرب را بريده از گذشته و آينده بنگريد و حيات در حال اضمحلال او را نبينيد. يکي از غرب شناسان مي گويد:
«تحولات جهان آنچنان مرا خيره نمي کند، چرا که اين تحولات نتيجه تغييرات تمدن جديد غرب در دوره رنسانس است، منتهي اخيرا خيلي سريع تر شده است. تمدن غربي مانند خروسي مي ماند که سرش را بريده اند، براي مدتي کوتاه اين طرف و آنطرف مي دود، با حرکتي سريع و بدون هدف، تا جان آن بدر رود و بميرد. تمدن فعلي تمدني است که تحولات آن بسيار زياد است اما تحولاتي مثل خروس سربريده، يعني ما در واقع شاهد اضمحلال اين تمدن هستيم و روند از هم پاشي آن سريع شده است.(1)»
خداوند در آيه 47 سوره حج مي فرمايد:
«و يستعجلونک بالعذاب و لن يخلف الله وعده و ان يوما عند ربک کالف سنه مما تعدون» يعني اي پيامبر: به تو مي گويند پس عذابي که به ما وعده داده بودي کجاست؟ و از سر استهزاء تعجيل مي کنند، در صورتي که خداوند هرگز از وعده اش تخلف نمي کند و حتما کساني را که قلب حسي و جهت گيري ضد نظام هستي دارند مضمحل مي کند. نظام الهي به گونه اي خلق شده است که اين تمدن در آن نابود شدني است. ولي اينها عجله دارند و کم حوصله هستند و بقاء چند ساله گذشته خود را ملاک ادامه حيات آينده گرفته اند، و تصور مي کنند شبانه روز هم براي خدا همين 24 ساعت است. در صورتي که يک روز نزد خدا مثل هزار سال شماست. پس اگر با قرآن آشنا شويد همين الان نابودي آمريکا را مي بينيد. گرچه عده اي با تمسخر مي گويند: با محرم و صفر و روزه و ... مي خواهند آمريکا را نابود کنند؟! در حاليکه امام خميني رحمه الله در محرم سال 1357 فرمودند: که اي ماه ماه سرنوشت و ماه پيروزي خون بر شمشير است. (سوليوان) سفير آمريکا در ايران مي گويد: در همان سال وقتي به نزد شاه رفتم بسيار ناراحت بود، علت ناراحتي او را پرسيدم، گفت: اگر ما از اين محرم جان سالم بدر ببريم مشکل مان حل مي شود. امام بخوبي مي دانستند چه مي گويند و شاه هم نقاط ضعف خود را مي شناخت الان هم آمريکا نقاط ضعف خود را مي داند و براي همين هم تلاش خود را بکار مي برد که بقيه ملتها متوجه ضعف او نشوند.
امروز در غرب دو بحران وجود دارد: يکي بحراني که در تمدن غرب بروز کرده و خيلي هم مهم است و ما در بحثهاي گذشته تلاش کرده ايم ريشه هاي آن را مطرح کنيم. ديگري هم بحران ناشي از برخورد تمدن غربي با تمدن هاي ديني و سنتي جوامع غير غربي. چرا که با وجود بي هويت شدن فرهنگ غربي، اين فرهنگ با ديگر تمدنها برخورد پيدا خواهد کرد و فرهنگ هاي ديني نمي توانند از آن بهره بگيرند و از طرفي آن فرهنگ مدعي قدرتمند بودن و بهره داشتن است.
هيچگاه از خودتان نمي پرسيد که اگر آمريکا واقعا خيلي قدرتمند است چرا در مقابل مخالفتي که با او مي شود به دست و پا مي افتد؟ چون خودش مي داند که چقدر ضربه پذير و بي محتوا است. ما نمي دانيم ولي خدايي که علم مطلق است مي فرمايد: چون چشم دلشان کور است نابود مي شوند. پس نبايد بگوئيد اطلاعاتي که از کاخ سفيد رسيده مخالف اين نظر است و خود را در ثبات کامل مي دانند، بحران را که با بحران نمي توان ارزيابي و شناسايي کرد. (خون به خون شستن محال آمد محال) يعني شما که با اطلاعات کاخ سفيد نمي توانيد کاخ سفيد را ارزيابي کنيد. آيا امام اطلاعات لانه جاسوسي را مي دانستند که گفتند: آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند؟ امام رحمه الله علتهاي حقيقي را مي دانستند و حوادث جزئي را ارزيابي مي کردند.
ما هنوز با آنکه عکس العمل ضد غرب داريم ولي به اندازه کافي غرب شناسي به معني عميق و دقيق کلمه نداريم، تا بفهميم چگونه اين فرهنگ به جنگ طبيعت و خود انسان آمده و پايدار نخواهد بود. سپس درآيه 48 مي فرمايد:
«و کاين من قريه امليت لها وهي ظالمه ثم اخذتها و الي المصير» چه بسيار قريه هايي (تمدن ها و امت هايي) که ظالم بودند و بعد از فرصتي که به آنها داديم نابودشان کرديم. يک نمونه از فرهنگهاي گذشته بياوريد که با انديشه منحرف، ثبات و انسجام داشته باشد.
در سالهاي 43-41 شاه تصميم به نابودي امام داشت و در حال حاضر، هم شاه مرده است و هم امام رحلت کره اند، با اين وجود کداميک با مرگ خود تمام و نابود شد؟ خداوند مي فرمايد: «والي المصير» آمريکا به قبضه قدرت الهي در مي آيد و بطلانش ظاهر مي شود. مگر چه کسي اسيران ما را که در عراق بودند آزاد کرد؟ صدام چون مي خواست کويت را بگيرد، گفت بگذار از دست ايران آسوده خاطر شوم و کويت را بگيرم. آيا شما هر چه سعي مي کرديد مي توانستيد اسراء را آزاد کنيد؟ ولي خداوند، صدام را با انديشه و خيالات خود صدام گرفت، و اين است قدرت الهي.
در آيه بعد مي فرمايد: «قل يا ايها الناس انما انا لکم نذير مبين» بگو: من شما را از عواقب زندگي کوردلانه و بي معنويت مي ترسانم حال خود دانيد، اگر مؤمن شويد که خوشا به حالتان را در اين صورت تمام گناهانتان را مي بخشم، اما اگر کافر شويد نابودتان مي کنم و نهايت کار هم جهنم است.
بايد ابراهيم وار در سرزمين خشک فرهنگ غرب به فکر تمدن ديني بود، و تا چشم از شيفتگي هاي دروغين غرب برنگيريم، خداوند نور هدايت ايجاد تمدن اسلامي را به قلب ما نمي اندازد. بايد نگذاريم بوسيله خود غرب، فريب بخوريم تا ايمان ابراهيمي به کمک ما بيايد و در اين راه از کمي رهروان نهراسيم، که ابراهيم، يعني پايه گذار تمدن ديني، يک نفر بود. اين تمدن حتي توانايي هاي الهي ما را از ما پنهان کرده و ارتباط ما را از آسمان قطع کرده است، ما را به حيوان کارورزي تبديل کرده که در گرداب دست ساخته هاي خود دست و پا مي زنيم و از صفاي ديني و محيط معنوي محروميم، بطوري که اگر در وسط مساجد امروزي هم بايستيم انگار در وسط خيابانهاي پاريس ايستاده ايم، ديگر پيامهاي معنوي و رمزهاي روحاني از در و ديوار مساجد ما هم نمايان نيست چه رسد به خانه و شهر و محل کارمان.
آري اگر با حيوان کارورز شدن، يعني در تسخير تکنولوژي قرار گرفتن و نه بنده خدا شدن و نه در آغوش رب قرار گرفتن، فراموش کرديم که آمده ايم در اين دنيا تا خود را تغيير دهيم و شايسته قرب الهي شويم، بلکه همت ما تغيير و تسخير طبيعت شد، در اين حال قبله چنين فکري همان تمدن غرب است. يعني اول خود را گم کرديم، و سپس از گمشدگان راه، طلب راه دريا کرديم، در حالي که راه نجات، پيدا کردن خود است. يعني اصل را بندگي خود قرار دهيم و نه خدايي خود، يعني اومانيسم را مرگ انسان بدانيم وعبوديت خدا را حيات انسان.

پي نوشت

دکتر حسين نصر در مقابله فلسفه و بحران تفکر در ايران و جهان معاصر، از کتاب ديدارها

منبع: کتاب علل تزلزل تمدن غرب